دست هاي جماعت

خالد رسول پور
khaledrasulpur@yahoo.com





دیدم که بوسیدش. دیدم که دست انداخت گردنش. زهرا هم او را بوسید . با شرم و حیا . امامگر فرقی هم می کند ؟ با شرم یا بدون شرم . من را هم آن اول ها همین طور می بوسید .
سرش را همیشه پایین می انداخت . با همین گونه های گل گون حالا هم همان طور بود. معلوم بود اولشان است . اولِ اولشان شايد نه . اما فكر نمي كنم بيش تر از يكي دوبار با هم بوده باشند. و تازه معلوم بود كه از همين بوسه و شايد يكي دوتاي ديگر آن ورتر نرفته اند. اما آخر مگر فرقي هم مي كند؟ زهراي من ، زن من ، داشت آن پسرعموي الاغش را مي بوسيد . نمي توانم بگويم چطور بوسيدش. رويم نمي شود. اما... اما مطمئنم با علاقه بوسيدش ، با ... با عشق. با عشق بوسيدش . و آن الاغ هم كه هميشة خدا مثلِ نوكرِ بي جيره و مواجب زيرِ دستم مي آمدو مي رفت و مدام به گوشم مي خواند كه نمي گذارد وزهرا دردِ بي برادري بچشدو تا آن وقت انصافاً هم مثلِ برادرش بود ، بله ... آن الاغ هم بوسيدش. دست انداخت گردنش و روسري اش را از پشت كشيد، سُرداد و بعد موهايش را هم بوسيد. زهرا هم با سرِ انداخته و گونة گلگون همان طور ايستاده بود. او هم بوسيده بودش.و بعد عقب عقب رفت و گفت : نه... بسه ! بسه! اما آن الاغ مي خواست دنبالش برود و حتا يك قدم يا نصفه قدمي هم رفت دنبالش كه من ، منِ احمق پريدم تو ، مي خواستم صبر كنم وبقية ماجرا را ببينم. نمي ديدندم . در را يادشان رفته بود ببندند. حتماً آن الاغ در را زده بوده و بعد كه زهرا در را باز كرده و آن الاغ تو آمده ، از فرط عجله و هول يادشان رفته بوده در را ببندند. از كي با هم بوده اند؟ نمي دانم. همسايه ها شك نكرده اند. آخر هيچ كس شك نمي كرد. حتي بيشترشان فكر مي كردند كه آن الاغ واقعاً برادرِ زهراست. اشتباه كردم كه رفتم تو. بايد مي ماندم و باقيِ ماجرا را مي ديدم. اما نتوانستم . به خدا نمي توانستم . گفتم جلوي كار را از هر كجا بگيرم و هر چه زودتر باشد بهتر است. آخر زهرا عشق ابديِ من بود. گفتم اشتباهي كرده. يك لحظه خر شده . شيطان و سوسه اش كرده. گفتم زود بروم تو شرمنده اش كنم. گفتم من را ببيند از شرم آب مي شود. اصلاً شايد بروَد خودش را آتش بزند. به آن الاغ كاري نداشتم. تنها مي خواستم با اردنگي بيرونش بيندازم برود خراب شدة باباي الاغ تر از خودش. اما همين جوري هم يك راست، نپريدم تو. سرفه كردم. گفتم بگذار زهرا را بيشتر از اين شرمنده نابعدها دستِ كم بتواند تو رويم نگاه كند. سرفه كردم. شايد بيشتر از يك بار. نمي دانم يادم نيست . پريدم تو و زهرا فوراً من را ديد و همان جا ميخكوب شد. آن الاغ هم فوراً به عقب برگشت . فكر كردم همين حالاست كه فرار كند و از دريا ديوارِ حياط بپرد بيرون. اما او ، همان طور ، مثلِ قبل ها بي خيال و مي توانم قسم بخورم بي خيال تر از قبل به طرفم آمد و باز مثل قبل ها كه نيامده و نديده دهانِ گشادش را باز مي كرد، فوراً به حرف آمد و گفت سلام احمدآقا. كجايي بابا؟ امروز دير برگشتي . و من ماتم برد. از وقاحت و بي شرمي اش . اما با جلو آمدن و دراز كردن دستش براي دست دادن ـ همان دستي كه زهرا به آرامي پَسَش زده بودـ از ماتي در آمدم و جلوتر كه آمد محكم خواباندم توي گوشش. و دادكشيدم نمك به حرام. كه او با دودست گونة چپش را گرفت و نشست زمين. آمدم با لگد بزنم توي پوزش كه صداي ترسيدة بلند زهرا حياط را پُر كردكه احمد احمد چكار مي كني؟ كه ماندم و نگاهش كردم. دو تادست هايش را گذاشته بود روي دو تا گونة گل رنگِ ازماچِ چند دقيقه پيش و چشم هايش پر بود ازترس و حتي سئوال . بله . به والله چشم هايش پر از سئوال بود. داشت از من سئوال مي كرد. بازخواست مي كرد. دادزدم چكار مي كردي با اين الاغ؟ كه كوبيد توي سرش. آن الاغ هم شروع كرد به گريه كردن. احمدآقا! چي داري مي گي ؟ و زهرا زار زد. برگشتم و درِ حياط را بستم. زهرا زده بود و گونه هايش را خون آورده بود. دادزدم يواش! يواش! و بعد زور زدم و در حالي كه كم مانده بود دلم بتركد دادزدم سليطه يواش! آن الاغ هم آمده بود و دست هايم را گرفته بود. احمد آقا زهرا خواهرِ منه. خواهرِ من! چي داري مي گي ؟ از خدا بترس! بعد صداي درآمد و فريادهاي يكي دو زنِ ديگر با هوار هوارِ زهرا درهم شد. بعد چي شد؟ به والله نمي دانم. كي در را باز كرد؟ نمي دانم- يكهو ديدم حياط پُر شد از جماعت . زن و مرد. حتاً بچه. قدونيم قد. خودم را گم كرده بودم . زهرا بر سرو رويش مي كوبيد و آن الاغ جماعت را دور مي زد و مرتب قسم مي خورد. مردهاي نامحرم زُل زده بودند به خرمن موهاي زهرا كه افتاده بود روي شانه هايش . همسايه روبرويي كه اسمش را هيچ وقتِ خدا نمي توانم بياد بياورم ، ريشِ بُزي اش را زيرِ گوشم آورده بود و چيزهايي مي گفت گه نمي توانستم بشنوم و من تازه كم كم مي فهميدم خريت كرده ام و نبايد مي گذاشتم كار به اين جا بكشد. دوست داشتم بنشينم و زار زار به حالِ خودم گريه كنم. نشستم . روي موزائيك هاي حياط نشستم. زهرا ول نمي كرد. چند تا زن كه نمي شناختمشان گرفته بودندش. او اما هجوم مي آورد طرفم . بدوبي راه مي گفت. مي گفت محسن برادرش است و حرفهاي من دروغ و بهتان است. آن الاغ هم ديگر داشت دور مي گرفت. گونة چپش را نشان مي داد و من را حيوان مي ناميد، بعد همساية ريش بزي ، من را وِل كرد و رفت وسطِ حياط. دست هايش را بالا بردو چند بار دورِ خودش چرخيد: برادرانِ من ! خواهرانِ من ! ساكت! ايهاالناس ساكت! گوش كنيد گوش كنيد! وصداها كم تر شد. بعد صداها كاملاً خوابيد. زهرا داشت مي ناليد اما نمي ديدمش. آن الاغ را هم نمي ديدم. رفته بود پشتِ جماعت. درِ حياط باز بود و فكر مي كنم بيرون هم جمعيتي ايستاده بود. راه نجاتي نداشتم. و بعد ديدم اميدم تنها به همساية ريش بزي ام است كه دستِ كم سرو صداها را خوابانده بود. و اويكهو، انگار برايش وحي آمده باشد، ريشِ بزي اش را با دست راست گرفت، پاهايش را كمي از هم باز كرد و وسط حياط دادزد: قسم بخورند ! قسم بخورند! و بعد همه يكصدا صلوات فرستادند. كف زدند. به خدا عين واقعيت است . همه كف زدند و ريش بزي اين بار با صوتي برافروخته بازهم دادزد: قسم بخورند. نفرين كنند. يكديگر را نفرين كنند. دروغ گو را لعنت كنند! آن الاغ را ديدم كه ازلاي جماعتِ نزديك ِ درِحياط پريد وسط و كنارِ ريش بزي ايستاد . بعد زانو زدو هر دو دست او را گرفت و بوسيد. و باز جماعت كف زدند . گفتم آقا بسه ! بسه! ... خودم حلش ميكنم . اما صدايم را خودم هم نشنيدم . جماعت انگار مست شده بود. به خدا داشتند كف مي زدند. ريش بزي دستهايش را رها كرد و بلندشان كرد هوا: همگي ساكت! ايهاالناس سكوت سكوت! و همه ساكت شدند. بعد دستِ راستِ آن الاغ را گرفت وبلند كرد. نفس ها در سينه حبس بود. من لال شده بودم. سينه ام داشت مي تركيد . ريش بزي گفت جوان قسم بخور به اين ضعيفه دست نزده اي . بگو. و آن الاغ گفت جماعت! به خدا اين ضعيفه ، دخترعموي من ،مثلِ خواهر منه و من تا حالا حتي يك لحظه هم خيالِ بد دربارة او نداشته ام.دادزدم الاغ! خودم ديدم كه بوسيديش . به گريه افتاد. دستِ راستش را از دست هاي ريش بزي در آورد و بعد دو دستش را به آسمان بلند كرد: خداوندا! خدايا!اگر من تا حالا حتي يك بارهم خيالِ نا مربوط دربارة زهرا داشته ام همين الان كورم كن! خدايا كورم كن! خدايا كورم كن اگه دروغ بگم !خدايا دروغ گو را كور كن! بعدآرام آرام دورِ خودش چرخيد و مرتب تكرار مي كرد. خدايا دروغگو را كور كن ! كور كن! صداي گرية زنهاي ناشناس بلند شده بودو زهرا زارزار گريه مي كرد. نمي ديدمش. ظاهراً پشتِ جماعت سياه پوشِ نزديكِ درِ هال نشسته بود روي زمين . ريش بزي آمد طرفم و يكهو توپيد كه توهم قسم بخور ! قسم بخور! و سرم را ميانِ دست هاي مرطوبش گرفت . قسم بخور. نفرين كن. گفتم حاجي من خودم با همين چشم ها ديدم كه بوسيدش . گفت قسم بخور. گفتم قسم مي خورم . گفت بگو. به لسان بگو. گفتم قسم مي خورم كه اين الاغ زهرا را بوسيد. گفت نفرين كن، گفتم خدايا دروغگورا كور كن. و گريه ام گرفت. دلم به حالِ خودم سوخت و زدم زيرِ گريه . اماآن الاغ هم داشت گريه مي كرد و دورِ خودش مي چرخيد و نفرين مي كرد. خدايا ناحق را كور كن. بعد من هم شروع كردم به چرخيدن و نفرين كردن . خدايا دروغگو را كور كن. و ديدم همه دارند مي چر خند و نفرين مي كنند. خدايا كور كن! دروغگو را كور كن . نا حق را كور كن . چقدر چرخيدم ؟ چقدر نفرين كردم؟ نمي دانم. به ولله شايد ساعت ها چرخيدم و چرخيدند. مست شده بودم و چيزي نمي فهميدم . و بعد ... بعد ديدم كه آسمان پائين آمد. ابرها آمدند و آسمانِ كوچك ِ حياطِ ما را پوشاندند. پايين تر آمدند و واردِ سينه ام شدند. واردِ گوش هايم . و جماعت را پو شاندند. از آسمان صداي ناله مي آمد. انگار همة بندگانِ خدا ريخته بودندبه حياطِ ما و در سياهيِ ابرها گريه مي كردند. هاي هاي گريه مي كردم و بعد ديدم كه غير از سياهي چيزي نمي بينم. همة دنيا سياهي بود. كور شده بودم. داشتم جان مي دادم . و بعد فرياد كشيدم كه من جايي را نمي بينم. من نمي بينم. كو... كجاييد ؟ ايهاالناس كجاييد؟ و يكهو قيامت شد. جماعت نعره مي زد.زوزه مي كشيد . صداي ناله هاي پَست و بلندِ محسن مي آمد كه : كور شد ! كور شد ! ديديد من راست مي گفتم ؟ ديديد ؟ جماعت گريه مي كرد . فحشم مي دادند . زن ها نفرينم مي كردند و من كور شده بودم . صداي زهرا نمي آمد . ناليدم زهرا ! زهرا ! و زهرا هيچ جا نبود انگار . ريش بزي هم نبود انگار ، صداي محسن بود كه مي آمد كور خوندي ! كورِ لعنتي ! ديگه نمي ذارم خواهرم پيشِت باشه . دلم مي خواست ديوارهاي حياط بريزند روي جماعت . روي خودم . خودم و زهرا . كور شده بودم . اما به خدا ، خودم با همين چشم ها ديدم كه محسن و زهرا همديگر را بوسيدند . با همين چشم ها ! بعد ديگر جماعت ارام شده بود و صداي بوسه مي شنيدم . داشتند محسن را می یوسیدند و محسن تشکر می کرد . از آن ها.از خدا . و بعد فکر کردم اين همه صداي بوسه فقط مالِ محسن نيست . حتماً داشتند زهرا را هم مي بوسيدند . زن ها . و نكند مردها ؟ نكند مردها هم زهرا را مي بوسيدند ؟ و او در زير بوسه بارانِ اين گلة نامحرم ، با سرِ انداخته و گونه هاي گُرگرفته به ريشِ من مي خنديد ؟داد كشيدم زهرا ! زهرا ! بيا ! بياپيشم ! زهرا كجايي ؟ و باز صدايش زدم و صدايش زدم .وَ زدندم . به خدا همه شان زدندم . با مشت . با لگد . با چوب . و بيرونم انداختند . در كوچه و بعد در خيابان ها به زمينم كشيدند . سنگم زدند . تُفَم انداختند . لباس هايم را جر دادند و آوردندم اينجا پيشِ شما . آقا ! آقا ! جانم فدايتان ! الهي كُرسيِ قضايتان تا ابد و تا آخر زمان پايدار باشد . آقا من حكميتِ شما را دربَست قبول دارم . هر چه شما بفرماييد . تا به حال يك كلام هم نگفته ايد. هر چند نمي توانم شما را ببينم اما صداي نفس هايتان ، زيرِ گوشم آشناست . آقا مي دانم كليدِ حلِ مشكلم به دستِ شماست . قربان حكم و قانونتان . بگوييد آن همساية ريش بزي ام را پيدا کنند . بگویید بیاید و حکم به دعا بدهد . جماعت دعا کنند . آقا شما را به خدا بگویید چشم هایم و زهرا را به من پس دهند .آقا بگویید دعا کنند . من غلام خطاکار شما و این جماعتم . بگویید زهرا و چشم هایم را به من پس دهند...



 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31036< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي